پاک کن های اولیس

میثم علیپور
mr.alipour@gmail.com

پاک کن های اولیس









نام داستان را با جسارت همچنان با بی میلی شاید هراس می نویسم. خودکار آبی ام را می بینم که چگونه روی کاغذها نوشته " پاک کن های اولیس". ( و این شروع داستان شد. ) فهمیدم با داستانی طرفم شاید بلند و چندین صفحه ای با شخصیت های متکلم و درهم؛

شخصیت اول من هستم. خود من. من، نام من نیست، ضمیر اول شخص مفردی ست که خودکار آبی اش را در دست دارد و داستان را می نویسد. در کنار من هم کسی ست که مربع است. با لبخندی زمخت که روی لبانش است. مربع حالتی گیرا دارد، همه جا خودش را به راحتی معرفی می کند با این حال وقتی قرار است نگران باشد، بدون مقدمه هراسش را واگویه می کند:
( این یک دیالوگ است)
- پاک کن های اولیس باید یک زمستان باشد، می فهمی؟
مربع یک چارگوش تنها نیست. چارگوش نیست. تنها نیست. مربع حجمی انتزاعی از حرکات منقطع است که در فضای نامتناهی تصویر شده. فضایی با یک سیالیت سیاه که مربع را به رنگ روشن نمایش می دهد. وقتی حرکت می کند ادامه ی اضلاع نامشخصش توی سیالیت سیاه می چرخد و پخش می شود. این فضا در همه جا هست. در همه جای این قصه شاید. مربع به همه جا کشیده می شود. به شکل قابل درکی لمس می شود. به شکل قابل درکی محو می شود.
- قصه ای که شروع شده چطور زمان و مکان پیدا می کند؟
مربع توی سیالیتش به تکان لب هاش فکر می کند. متأسفانه مربع هیچ چیز مشخصی نیست. بر خلاف آن که همیشه یک مربع را قرمز مایل به بنفش می دانستم، مربع یک روشنی ست بدون رنگ. این است که مربع را نمی شود مشخص کرد.

و اما شخصیت سوم؛
یک کوه در قرن هشتم، دویست متر بالاتر از اولین جاده مالرو. دهانه ی غاری که به سختی با قامت ایستاده می شود از آن گذشت، درون تاریکی.
وقتی حرف می زند همه چیزش از انتهای چند قرن فاصله دیرتر از وقتی به آن نیاز است می رسد. وقتی حرف می زند دچار یک سکوت می شود و این به طرز ناخوشایندی می تواند معنا پیدا کند که وقتی ساکت است صداش دیرتر از زمانی که به آن نیاز است شنیده شده. شخصیت دوریست. نمی توان نامی بر آن نهاد، مثل من که منم، مربع که وضعیتی ست نامشخص و کسی، چیزی یا هر چه نمی دانم چگونه است یا می شود توی غاری در یک کوه در قرن هشتم.

مربع نگاهم می کند. می دانم چیزی در یک خاطره ی گذشته که حالا دارم به آن نگاه می کنم. حالا به آن فکر می کنم. حالا به آن می نویسم:

در قرن هشتم از کوه پایین آمد. از جاده مالرو گذشت. از سپیده گذشته بود، هوا داشت روشن تر از زمانی که از دهانه ی غار بیرون زده بود می شد. چیزی نمانده بود به میانه ی راه برسد. شهر را می دید. نقاط نورانی را که گهگاه به چشم می رسیدند. سگ های ولگرد از جایی که دیده نمی شدند، پارس کردند. صداشان با این که به کوه می خورد باز نمی گشت اما شنیده می شد. سگ ها انگار خیال می کردند صداشان را از دست داده اند دوباره پارس می کردند. نگاهی به آسمان انداخت، سیاهی و سفیدی درهم پیچیده ای بود که رگه هایی از آبی تیره درونش نمایان می شد. راه افتاد. از کوچه های شهر گذشت. نزدیک کوچه ای که باید به آن برسد ایستاد. زمین را نگاه کرد. کنار تیر چراغ برق. نتوانست پیدایش کند. وقتی رفته بود دیده بودش ولی نیست. به وضوح به یاد می آورد، فندک شکسته ای در کنار تیر چراغ برق. دم در که رسید زنگ زد.
آن شب مهمان داشتم. من بودم و مربع. صدای زنگ را شنیدم. بلند شدم رفتم پای آیفون. صدایش از پشت آیفون خش داشت. حالا؟ به شکل احمقانه ای در را برایش باز کردم.
- هی مربع خودتو جمع کن مهمون داریم ( مربع چیزی گفت که نتوانستم بفهمم چیست ) زودباش ...زودتر خودتو جمع کن. اون لیوانا رو هم ببر توی آشپزخونه.
خوابم می آید با این حال وقتی دیدمش فهمیدم دوست داشتم ببینمش. نگاهش کردم. تیرگی یک غار در قرن هشتم. تشنه اش بود. مربع کاسه ی آبی با خودش آورد داد دستش.

( این لحظه تنها نقطه ی بر خورد این دو است. مربع که در سیاهی سیالیتش کاسه ی آب را می آورد و سیاهی غار یک کوه کاسه آب را می گیرد. سیاهی در برابر سیاهی. خطوط ارتعاشات این حرکت از جایی توی نامتناهی به جایی در متناهی راه می افتد. در می نوردد. می شکافد. ایست می کند. میان شکافته شدن کاسه آب در سیاهی غار می رود. تکان می خورد. کوه ذره ذره مرتعش می شود. در هم کوب. علامت سوال. دوباره مکث. علامت سوال. یک سیاهی از مردم از هم جدا می شود. کوه ذره ذره در هوا پرواز می کند. من در یک کفه می ایستم که پسندیده یا ناپسندیده شوم. مربع در کفه ای دیگر. همه چیز بر می گردد به لحظه ی برخورد این دو. علامت سؤال دوباره تشدید می شود. )

توی تیرگی نگاهش می کند. کاسه آب جوری توی دو تا دستش قرار دارد که انگار گرانبهاترین امر دنیاست. توی زلالی آب نگاه می کند. دانه ی انگور سبز رنگی روی سطح آن شناور است. دانه ی انگور گاه کج می شود گاه مج. دور خودش چرخ می زند. دانه ی انگور به ناگاه نور چشم هایش را منعکس می کند. برای لحظه ای انگار ستاره ای توی شب بدرخشد و تاریک شود. مربع یک روز گفته بود وقتی ستاره ای تاریک شود کسی می میرد.
بدون آن که آب خورده باشد پس اش می دهد.
- مشکلی پیش اومده؟
بی آن که جوابم دهد یا بداند چه گفته ام تا جواب دهد حس می کنم از توی تاریکی نگران است. مربع کاسه ی آب را زمین می گذارد و رو می کند به پنجره ( با این حال مخاطبش نه من بلکه سیاهی غار است )
- یه داستان نوشته اسمش رو همون اول گذاشته " پاک کن های اولیس". یه حماقت کاملاً مشخص. کاملاً معلومه چه گهی قراره بزنه. می تونم ببینم فردا دارن دارش می زنند.

حالا فرداست:

آفتاب ستیغ آسمان را می درد. ( جمله ای که در قرن هشتم خوانده شده ) من را می آورند. ( این را نمی بینم اما می دانم که دارند می آورندم. هلم می دهند. پاهام به هم می خورد. در سیاهی رانده می شوم. مربع توی گوشم می گوید که چشم هام را بسته اند. می گوید دستهام را هم بسته اند. طناب سیاهی توی هم پیچیده شده و توی این پیچیدگی دست های من هم هسـت، دست های زرد و خشک من. روی دست هام باید جای طناب مانده باشد و خون مردگی را می بینم. صداهایی دارند گوش هایم را آزار می دهند.) کسی که نمی شناسمش چشم بندم را می کشد. نور می زند توی چشم هام. تیزی روشن توی چشم هام که می افتد پشت مردمک هام سیاهی می رود. تار می شود. می خواهم دستم را بگیرم جلوی صورتم، نمی شود. سرم را می کشم پایین. تیزی روشنی که تمام شد سیاهی هایی را می بینم که به هم فرو رفته اند. چند بار پلک هایم را به هم می زنم. سیاهی ها را می بینم، آدم هایی که به هم چسبیده اند و با هم حرکت می کنند و صدا در می آورند. حرکاتشان به هم می خورد و باز می گردد، صداشان ولی برخلاف آن به من می رسد. سیاهی ها آن چنان دور نیستند. نمی توانم بگویم نزدیک هم نیستند. آن قدر هستند که میان چشم های من و دوری و نزدیکی شان سیاهی طنابی اتفاق بیفتد. سیاهی ها تار می شوند. حلقه ی طناب به طرز ناآگاهی شتابزده است. درهم پیچیدگی گره اش آن چنان واضح است که احساس می کنم صداها گوشم را آزار می دهند.
از توی سیاهی غار که نگاهم می کند، می بیند چگونه با دست های بسته رودرروی سیاهی طناب و سیاهی مردمی که تکان می خورند ایستاده ام. می فهمد که می ترسم.

(ترس همه چیز است. ترس تولد موجودی ست. ترس از پشت طناب به سیاهی ها سرایت می کند و آن ها را می لرزاند. می دانم باید بمیرم. ترس نوید شروع است. وقتی می ترسم سیاهی ها می خندند. آن ها از این که ترس اتفاق افتاده باشد ناآگاهانه شروع می کنند به قهقهه. قهقهه شان بلند می شود. به انگار می افتم. انگار؛ حالتی از میان نبودن. می دانم که تشنه ام، رستگار می شوم، می دانم که دارم می شوم. وقتی کسی بترسد رگ هاش از خون تهی می شود. سرخی خون از توی رگ هاش فرار می کند و همه چیز سفید می شود )

کسی که نمی شناسمش سیگاری گوشه ی لبم می گذارد و هلم می دهد. رودرروی طناب حلقه شده با سیگار خاموشی روی لبم. دستی که نمی شناسمش حلقه ی دار را می اندازد به گردنم. مربع آرام می آید سمتم و توی گوشم می خواند تازه دارد شروع می شود، هنوز اتفاقی نیفتاده. به شک می افتم که پاک کن های اولیس هنوز شروع نشده؟
- نه هنوز مانده
- پس تا حالا؟ تا حالا چی شده؟
می خندد. توی فضای نامتناهی اش حرکت می کند و دور می شود. به ناگاه تلفن زنگ می زند. دوبار زنگ می زند. پیرزنی آهسته با چوبی که دارد خمیدگی اش را جبران می کند از سیاهی جدا می شود و به سمت تلفن می رود. چند بار دیگر تلفن زنگ می زند. دست پیرزن گوشی را بر می دارد:
- بله...بله... دارد شروع می شود...تنها، یه...بله قربان... تنها فقط یه لحظه دیگه تموم می شه... بله قربان می کشندش.
دیگر صحبت نمی کند. گوشی را می گذارد و به من می نگرد. نگاهش تیز است. توی نگاهش تمام کتاب هایی که خوانده ام در آتش می افتند. به شکل ناآگاهی کتاب اول دبستان را می بینم. درون کتاب نوشته شد: "شروع می شود" برگ های نیم سوخته همچنان که خاکستر می شوند توی هوا تاب می خورند. روی همه شان تشخیص می دهم "شروع می شود". از توی غار صدایی می شنوم. دیرتر از آنکه به دردم بخورد. اما می شنومش.
- صبر کن!
حالا در این وقت از چند لحظه است که شروع کرده ام. حلقه ی دار دور گردنم کشیده می شود. من آویزان می شوم. مردم ساکت می شوند و تنها یک سیاهی به هم پیچ می خورد. گردنم درد می گیرد. از کنار دهانم کف بیرون می زند. چشم هام می خواهند بزنند بیرون. می خواهم صبر کنم. صدایی نمی شنوم، حتی اگر سعی کنم کشیدگی های یک خنده شاید قهقهه را. سعی دارم با زبانم کف روی لب هام را پاک کنم. صدایی توی گردنم می پیچد. چشم هام به هم می خورند. بازشان نمی کنم . می گذارم همان جور به شکل خوابیده باقی بماند، آویزانِ آویزان.
سیاهی ها از هم باز می شوند. مربع در فضای نامتناهی اش ایستاده نگاهم می کند. بعد رو می کند به غار:
- شما چه می گویید به نظرتان امروز روز عزای ما نیست؟ من گفته بودم پاک کن های اولیس کار دستش می دهد.( خنده ای عصبی می کند )

( مکث )
( مکث )
( مکث )

جایی توی زمانی که قرن هشتم بود تا فردا، زیر پوستم پیرزنی راه افتاد. پیرزن انگار دست و پا نداشت و می لولید. در ادامه ی حرکت پیرزن خطی زیر پوستم آن را از گوشت بدنم جدا می ساخت. پیرزن سال ها لولید و لولید تا به آخرین نقطه از پوستم رسید. پوستم را سوراخ کرد و بیرون افتاد. افتاد روی زمین. از روی زمین که به آسمان نگاه کرد توی سرخی آن من را دید که از داری آویزان مانده ام. همه جا سکوت بود. از توی غار صدایش صدایی بلند شد. صدا در فضای نا متناهی رسید به مربع. مربع اما خوابیده بود. از توی غار انتظار صدایش را می کشید.

ومن نوشتمش: " پاک کن های اولیس"

میثم علیپور – 8 – خرداد - 1384 - تهران
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32880< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي